رمان شیطان، داستان جوانی به نام «یِوگِنی ایرتِنِو» است که پس از مرگ پدرش، ارث و میراث زیادی به او می رسد اما این ارث به همراه خود، بدهیهایی هم دارد. بههمینمنظور این جوان با مادرش برای نظم و ترتیب دادن به داراییهایشان به روستای آبا و اجدادی خود عظیمت کرده و در آنجا ساکن می شوند.
چیزی که این کتاب را خاص کرده این است که این داستان، دو پایان دارد. هر پایان نیز ساختار متفاوتی به کلیت و مفاهیم درونی داستان میدهد.
اخلاقی بودن کتاب از منظر تولستوی و انتقادهای او از رفتارهای غیرعرفی، از ابتدا تا انتهای کتاب با خواننده همراه است.
کتاب شیطان به چه کسانی پیشنهاد میشود؟
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
درباره لئو تولستوی:
لیِو نیکُلائِویچ تولستوی در 9 سپتامبر 1828 در یاسنایا پولیانا در دویست کیلومتری جنوب مسکو به دنیا آمد. وی نویسنده شهیر روسی است که او را یکی از بزرگترین رماننویسهای تمام ادوار تاریخ میدانند. تولستوی، از سال 1902 تا 1906، هر سال نامزد دریافت جایزۀ نوبل ادبیات و در سالهای 1901، 1902 و 1909 نامزد جایزه صلح نوبل شد اما هرگز برنده نشد. از آثار ارزشمند او میتوان به «جنگ و صلح»، «آناکارنینا»، «مرگ ایوان ایلیچ» و «رستاخیز» اشاره کرد.
تولستوی چهارمین فرزند از پنج فرزند «کنت نیکُلای ایلیچ تولستوی»، کهنهسرباز و نجیبزادۀ روس و «شاهزادهخانم ماری نیکُلائِونی وُلکُنسکیخ» بود. او مادرش را در دو سالگی و پدرش را در نه سالگی از دست داد. سرپرستی این هنرمند، در ابتدا به عهدۀ یکی از بستگان دور و پس از مرگ پدر، به عمهاش «کنتس الکساندرا ایلینیچنا» سپرده شد. تولستوی تا سال 1841 یعنی تا زمان مرگ عمهاش پیش او ماند و بعد از آن به کازان نزد سرپرست جدیدش، یعنی عمه دیگرش، نقل مکان کرد. تحصیلات لئو تولستوی در ابتدا بهوسیلۀ معلم فرانسوی انجام شد که جایگزین رزلمن آلمانی خوشاخلاق شده بود.
او، در سوم اکتبر سال 1844 هنگامیکه 16 سال داشت، تحصیل در رشتۀ ادبیات شرقی (عربی-ترکی) را در دانشگاه سلطنتی کازان آغاز کرد اما در آزمون انتقالی پایان سال مردود و مجبور شد دوباره در برنامۀ سال اول شرکت کند. پس از این، او به دانشکدۀ حقوق رفت و آنجا نیز با نمرات برخی از دروس، مشکلات، همچنان ادامه داشت اما بالاخره توانست آزمون انتقالی پایان سال را قبول شود و سال دوم از درس خود را آغاز کند.
تولستوی، پس از چند رفتوآمد، به مسکو بازگشت و در آنجا اغلباوقاتش را به قمار گذراند. این روند، بر وضعیت مالی او تأثیر منفی گذاشت. وی در این دوره از زندگی، علاقۀ خاصی به موسیقی پیدا کرد؛ پیانو را بهخوبی مینواخت. اشتیاق به موسیقی، بعدها او را بر آن داشت تا «سونات کریتسرووی» را بنویسد. آهنگسازان مورد علاقۀ تولستوی، باخ، هندل و شوپن بودند. او در زمستان 1850 - 1851 شروع به نوشتن کتاب «دوران کودکی» کرد؛ سپس به دعوت برادرش به ارتش ملحق شد و نوشتن داستان «قزاقها» را در آن دوران آغاز کرد.
بعد از چاپ چند اثر، لئو تولستوی، در زمرۀ نویسندگان بزرگ جوان آن دوران یعنی ایوان تورگِنیِو، ایوان گنچاروف، دمیتری گریگورُویچ و آلکساندر استرووسکی جای گرفت و شهرت ادبی یافت.
نگارش کتابها و داستانهای مانند «بریدن جنگل»، «مجموعه داستان های سواستوپل»، «لوسرن» و یا داستان «آلبرت»، همه، حاصل سفرهای تولستوی، حضور در ارتش و دیدار با آدمها و زندگیهای گوناگون بود.
تولستوی در سال 1862 با زنی به نام سوفیا ازدواج کرد. حاصل این ازدواج سیزده فرزند بود. او در سال 1869 «جنگ و صلح» را به چاپ رساند. در طول 12 سال «جنگ و صلح» و «آناکارنینا» را نوشت. او در سال 1901 با انتشار کتاب «رستاخیز» که انتقاد شدید از آیینهای کلیسا در آن جای داشت، بهوسیلۀ شورای مقدس از کلیسای ارتودکس تکفیر شد.
کمکم تولستوی، به گفتۀ خودش، دچار بحران معنوی شد و برای یافتن پاسخی به پرسشها و شبهاتش که دائما او را نگران می کرد، به مطالعۀ الهیات روی آورد؛ از هوسها و راحتیهای یک زندگی غنی چشمپوشی کرد و کارهای بدنی زیادی انجام داد، سادهترین لباس ها را میپوشید، گیاهخوار شد، تمام ثروت بزرگ خود را به خانوادهاش بخشید و حقوق مالکیت ادبی را نیز کنار گذاشت.
او سه سال پس از مرگ دوست قدیمیاش، ایوان تورگِنیِو، کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» را به چاپ رساند که در ابتدا قدغن شد اما پس از ملاقات وی با تزار با دستور مستقیم آلکساندر سوم، تزار روسیه، به چاپ رسید.
تولستوی معتقد بود ادبیات، داستان و رمان، وسیلههایی برای بیان مفاهیم اخلاقی و اجتماعی هستند. او فکر میکرد که قصهها، تنها برای سرگرمی نیست که نوشته میشوند؛ بلکه او میخواهند از قضاوتهای بیرحم انسانها کم کرده و به گسترش مهربانی و خوشاخلاقی کمک کنند.
لئو تولستوی در 7 نوامبر 1910، پس از یک بیماری سخت و دردناک، در سن 83 سالگی درگذشت. در 9 نوامبر 1910، چندینهزار نفر در یاسنایا پولیانا برای تشییع جنازۀ این نویسندۀ بزرگ گرد هم آمدند.
در بخشی از کتاب شیطان میخوانیم:
«آینده شغلی درخشانی در انتظار « یِوگِنی ایرتِنِو » بود. او تمام آنچه برای این آینده لازم بود را داشت. آموزش بسیار خوبِ در منزل، فارغالتحصیلی درخشان از دورههای دانشکده حقوق در دانشگاه سنپترزبورگ، ارتباطات با محافل سطح بالای جامعه از طریق پدرش که اخیرا درگذشته بود و حتی آغاز خدمت در وزارتخانه، که تحت حمایت شخص وزیر قرار داشت. ثروتمند هم بود، حتی ثروتی بزرگ، اما ثروتی تردید آمیز...»
]]>این سختیها و مشکلات چنان زیاد و لاینحل بوده که بعد از چند سال زندگی مشترک از همدیگر جدا شدند و حالا نامهای بهجا مانده که خبر ماجراهای این زوج جوان میدهد.
در بخشی از متن کتاب ماجرای یک نامه میخوانید:
روز بعد دوباره با صاحبخانه تماس گرفتم. وقتی فهمید که آپارتمانش را ما خریداری کردیم با ابراز خوشحالی و عرض تبریک و تشکر از اینکه برای وسایل جا مانده تماس گرفتیم گفت. خودم آنها را عمداً نیاوردم چون دیگر نیازی به آنها نداشتم. با تجربه خیلی بدی که از ازدواج بدست آورده بودم دوست نداشتم خاطره آن روزها را با دیدن عکسها و فیلمها یاد آوری کنم برای همین همه آنها را دور ریختم.
در مورد نامهای که داخل یک پاکت بزرگ لابه لای وسایل جا مانده بودم نیز سوالی از ایشان پرسیدم و خواستم هر طوری صلاح میدانند هماهنگی کند که نامه را در هر زمانی که صلاح میدانند تحویل بدهم، او با مختصر تاخیر و درنگی در جواب تلفن گفتند. خیلی عجیب است آن نامه پس همانجا مانده است اگر فرصت دارید توضیحی مختصری راجع به نامه بدهم گفتم در خدمتم با لرزش و گرفتگی که در صدایشان ایجاد شده بود گفت نامه را برای همسر سابق خودم نوشته بودم همان روز که مشغول جمع آوری وسایل و تخلیه منزل بودیم در آخرین فرصت نامه را به او تحویل دادم ولی معلوم میشود که او حتی نگاهی هم به آن نینداخته است.
]]>اونیونگ عاشق مرد جوان و با استعدادی به نام کیم چینسا میشود، اما چرخ بخت مطابق میل آنها نمیچرخد و این دو پس از اینکه موفق میشوند یکدیگر را ملاقات کنند، طی ماجراهایی به بنبست میرسند و به ناچار، به زندگی خود پایان میدهند.
یکی از قوانینی که بر روابط زنان دربار آن دوره حاکم بود، این بود که اجازه نداشتند با هیچ مردی ملاقات و حتی صحبت کنند، آنها مجبور بودند تا آخر عمر به وظایف خود به عنوان خدمتکار پایبند باشند و در قید امر و نهی زندگی کنند، این محدودیت به آنها اجازه نمیداد آنطور که باید از زندگی لذت ببرند و هر جایی که میخواهند بروند. در چنین فضایی، ملاقات مخفیانه میتوانست برای آنها ننگ اجتماعی یا حتی مجازات مرگ در پی داشته باشد.
محوریت اصلی داستان عشق اونیونگ نیز رونمایی از یک چنین فضایی مقابل چشم خوانندگان و آشنا کردن آنها با سختیها و مشکلات حاکم بر این شرایط است، داستان از سبک روایی منسجمی برخوردار است و به دلیل درگیر کردن خواننده با احساسات شخصیتها و به خصوص قهرمانان داستان، نوعی حس همذات پنداری را در آنها برمی انگیزد؛ خواننده با غم اونیونگ ابراز همدردی میکند و با درگذشت ناعادلانۀ او ناراحت میشود. این ویژگی باعث شده تا این اثر به عنوان یکی از مهمترین آثار داستانی کلاسیک کرهای انتخاب شود و تحسینهای بسیاری را برانگیزد.
]]>در بخشی از رمان نفوذ ناپذیر میخوانیم:
روژان گفت: رائیکا ترو خدا…
همونجور که مقنعهام رو درست میکردم، با لحن جدی و همیشگیم گفتم: روژان الکی بحث نکن، من خوشم نمیآد برم اینجورجاها… تولد شمسی و قمری و میلادیشون رو هی جشن میگیرن، من که نمیگم تو نرو، برو خوش باشی اما من نمیآم….
با زاری گفت: تو دلم مونده برای یک بار هم که شده تو رو به دوستام نشون بدم…
- پس موضوع اینه؟ عزیز من مجبور نیستی جار بزنی خواهر من پلیسه…
مطمئن بودم که نگفته…. یک دروغ کاملا بچگانه بود…. میدونست کار من رو نباید به کسی بگه!
گفت: حالا که گفتم، رائیکا یک رحمی کن… ها؟
کش چادرم رو درست کردم و همونجور که به سمت در ورودی میرفتم گفتم: خوش بگذره، خداحافظ…
داد زد: چرا دلت نمیسوزه، دخترهٔ سنگدل…
لبخند کوچولویی زدم و زود جمعش کردم… سوار پژو ۲۰۶ مشکیم شدم و به سمت اداره راه افتادم…
تصویری که در کتاب حاضر ارائه میشود در سه مرحله تا رسیدن به جامعۀ سوسیالیستی آرمانی ارائه میشود. هدف البته به تصویر کشیدن دقیق چنین جامعهای نیست؛ بلکه صرفاً ارائۀ ایدۀ مطالبی است تا جهت نمایی باشد برای اندیشههای آتی.
در بخشی از کتاب جامعه برای همه: طرح یک آرمان شهر سوسیالیستی میخوانیم:
اگر بپذیریم که در بحث خوشبختی آنچه اهمیت دارد وضعیت انفرادی شهروندان جامعه است، نه شرایط کلی جامعه، یا به عبارتی در بحث خوشبختی، افراد به کلیت اجتماع اولویت دارند، آنگاه از این مطلب نتایج قابلتوجهی میتوان گرفت. منظور از اولویت افراد به اجتماع این است که اگر برای مثال، جامعهای در سطح کلان بسیار ثروتمند بوده، اما هفتاد درصد جمعیت آن زیر خط فقر قرار داشته باشند، آن جامعه را نمیتوان خوشبخت دانست. ممکن است در شهری چند میلیاردر (در مقیاس دلار) ساکن باشند، اما اکثر مردم شهر از حداقلهای زندگی نیز محروم باشند. چنین شهری حتی از برخی کشورهای جهان نیز ثروتمندتر است، اما این ثروت به معنای خوشبخت بودن آن شهر نیست. جامعه زمانی خوشبخت است که تمام یا دستکم اکثریت شهروندان آن خوشبخت باشند.
]]>جداسازی خود از ناخود، شناخت خود حقیقی و راههای رسیدگی به آن، موضوع خودشناسی است. جسم و ذهن را تغذیه میکنیم و ناخود را میپرورانیم؛ ولی روح ما در تب و تاب گرسنگی و تشنگی نمیتواند رشد کند. جسم پروار میشود، و از پرواز میماند. نفس گسترش مییابد و خود، لاغر میماند. در زندگی همانقدر که اضافات اهمیت دارد، باید حذفیات نیز مورد نظر باشد، همانگونه که رفتن انجام میشود باید ترمز نیز مورد بررسی قرار گیرد. با حذفیات و توقف، فرصتی برای تأمل خواهیم داشت، و تأمل ما را متوجه سرکوب خلاقیت به دست تقلید، چشم و همچشمی و الگوپذیری میکند. اگر از سرکوب دست برداریم، انقلابی درونی روی خواهد داد. شاه را از چاه بیرون میآوریم و غاصبان را از تخت به زیر میکشیم.
در بخشی از کتاب فرصتی برای پروانگی میخوانیم
توسعه در کشور ما به شدت با محیط زیست، درگیر است. درختها بر اثر بی آبی و یا گسترش گذر، قطع میشود. کاشت درخت در حیاط کوچک، توصیه نمیشود، حیاط را میگیرد، تاریک میکند، و به پایههای ساختمان، آسیب میزند. یکی از مباحث مهندسی عمران، پیریزی پایهها در خانهای است که درخت دارد؛ اما بحث همزیستی با محیط زیست، نیاز به آموزش جدی دارد. حال با کنار گذاشتن مباحث روحانی، میتوانیم به پروار کردن جسم و گسترش نفس بپردازیم.
]]>از آنجایی که داستان آن بر اساس واقعیت نوشته شده است، بسیاری از حقایق تاریخی را بازگو و با زبانی آموزنده به خواننده منتقل میکند. پیام داستان، مثل اغلب داستانهای شرقی و به خصوص کرهای، پیروزی خیر بر شر را به تصویر میکشد. در اثنای داستان و در خلال اعمال هر شخصیت، پندی وجود دارد که خواننده به راحتی آن را در مییابد.
این داستان، به طور پیوسته در داخل و خارج از قصر، مورد استقبال قرار میگرفت و به دلیل زبان ساده و صریحش به زبان داستانهای عامیانه، راه یافته بود. ملکه اینهیون، مظهر خیر، صبر و یک شخصیت آرمانی در نظر گرفته میشود، از سوی دیگر شخصیت بانو جانگ، مظهر بدی، کم طاقتی، پلیدی و شخصی است که با نهایت صفات زشت جلوه گر میشود، او از هیچ تلاشی برای صدمه زدن به ملکه اش، اینهیون، فروگذاری نمیکند و سرانجام با اعمال شوم خود، به خواستهاش میرسد، اما از آن جا که آسمان، هیچگاه چیرگی شر را بر نمیتابد، او خیلی زود، با خوردن سم، تاوان اعمال شرورانهاش را پس میدهد.
]]>تا به حال پیش آمده به خود بگویید که چرا برخی از افراد از بقیه موفقتر هستند؟ یا شده بخواهید عادت جدیدی در خودتان ایجاد کنید یا عادتی را ترک کنید اما شکست خورده باشید؟ آیا برایتان پیش آماده که بخواهید به انسان منظمتری تبدیل شوید اما نتوانسته باشید؟ اگر به سؤالات بالا جواب بله دادید این کتاب مخصوص شما است.
در کتاب خودت از نو خط کش کن به موضوع عادت و رفتارهایی که مانع از نظم شخصی میشود پرداختیم و گفتیم که چرا در مسیر تغییر عادتها شکست میخوریم و اینکه چرا در زندگی هرقدر تلاش میکنیم بازهم بهجایی نمیرسیم.
اگر درصدد تغییر بزرگی هستید این کتاب میتواند یک راهنما برای شما باشد تا بدانید که چطور و از کجا باید شروع کنید.
در بخشی از کتاب خودت را از نو خط کشی کن میخوانیم:
نظم شخصی یعنی انجام دادن کارهایی که باید انجام شوند جدای از اینکه انجام آن کارها را دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم. تعریف دیگری هم از نظم شخصی هست که میگوید نظم شخصی یعنی تسلط داشتن بر خویشتن و این یعنی اینکه بتوانیم در هر شرایطی بر وسوسهها، عواطف، امیال و تمایلات درونی خودکنترل کافی داشته باشیم.
]]>کلمهها سرچشمهی زندگیاند مثل آبها... آبهایی که آناهید نماد آنهاست، پس میتواند نمادی برای کلمهها نیز باشد. به امید اینکه از مطالعهی این مجموعه لذت ببرید.
در بخشی از کتاب حال کلمهها چطور است؟ میخوانیم:
ایستاده بود. انگار همهی راه را دویده باشد، یکدفعه، میخکوب شده باشد و تازه یادش آمده باشد که اصلا نمیداند کجا میرود؟ اسب طوری ایستاده بود انگار این فکرها را دارد با خود مرور میکند. هانا کنارش ایستاده بود. دستش را روی سر اسب کشید. سرش را به سر اسب نزدیک کرد. در گوشش زمزمه کرد: تمام راه را دویدهایم. راستش، من هم نمیدانم کجا میرویم. فقط میخواستم دور شوم. بیا کنار این درخت کمی آرام بگیریم.
]]>در بخشی از کتاب رمان عتیقه شناس میخوانیم:
اسم این مرد جاناتان اولدن باک و متعلق به خانوادهای قدیمی بود که درخانه بزرگی بنام مانک بارنز ساکن بودند. او پسر دوم یک آقای نجیب زاده بوده که در نزدیکی ساحل شرقی اسکاتلند در بندری بنام ' فرپورت ' برای خودش خانهای کوچک ولی خوب و مرتب داشت. بقیه اعضای خانواده او که ساکن مانک بارنز بودند با همسایگان خود از نظر مذهبی هم سو نبوده، آنها به فرقه جاکوبایت تعلق داشتند ولی اغلب همسایههای آنها پروتستان بودند.
اولین کسی از این خانواده که در خانه بزرگ سکونت کرد اصلیت آلمانی داشته و در آن مملکت بکار چاپ مشغول بوده است. علت مهاجرت او از آلمان این بوده که حکومت در آن موقع کسانی را که خواستار اصلاح دین بودند، تعقیب کرده و دستگیر میکرد. او با خود به اندازه کافی پول آورده بود که بتواند ملک مانک بارنز را خریداری نماید. در جدالهایی که بعدا در اسکاتلند در گرفت او از پادشاه جورج حمایت کرده و هرچه پول ذخیره کرده بود، به پادشاه تسلیم کرد. اینطور گفته میشد که هرگز این پول به او پس داده نشد.
]]>